شهرادشهراد، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

❀ ♥یکی یه دونه مامان و باباش♥ ❀

نمایشگاه

سلام عزیزان امسال برای اولین بار نمایشگاه صنایع دستی کشورهای عضو اکو تو پارک بش قارداش شهر ما برگزار شد منو مامان جونی بابا جونی هم با دایی حمید و خانوادش برای دیدن صنایع دستی رفتیم و جاتون خالی حسابی خوش گذشت .به جز کشورهای عضو اکو از همه جای ایران هم اومده بودن و غرفه داشتن(به نظر من که صنایع دستی کشور خودمون یه چیز دیگه است) . افتتاحیه اش خیلی خوب بود یه گروه رقص از خراسان جنوبی(بیرجند)اومده بودن که واقعا قشنگ میرقصیدن. ،سه یا چهارتا هم چادر عشایری بود که فرهنگ و سنت عشایر ایران رو نشون میدادن و با لباس های قشنگ محلی نون و آش محلی می پختن و به مردم می دادن(جاتون خالی آشش خیلی خوشمزه بود) واقعا بوی دود ، گرما...
23 شهريور 1390

پیشترفتهای من3+ بوی مهر

سلام سلام 100 تا سلام دیروز تولد 1 سالگی سامان جون(پسر دایی حمید) بود .تولدت مبارک سامان جون منو مامانیمم از صبح رفتیم خونشون تا به زندایی سارا کمک کنیم ولی مگه من گذاشتم انقدر بد قلقی کردم که نگو آخه جدیدا همش دوست دارم مامانیم منو بغل کنه و اصلا نذاره زمین .بلاخره با هر سختی ای که بود مامان و زندایی جونم کارارو انجام دادن و حاضر شدن که مهمونا بیان اما من که همیشه پسر خوبی بودمو تو عروسیا صدا اصلا اذیتم نمیکرد این دفعه حسابی از سرو صدا ناراحت شدمو حال مامانیمو گرفتم هرکی هم منو بغل میکرد گریه میکردم و همش دوس داشتم بغل مامانیم باشم که به خاطر همینم مامانم اصلا توی فیلم نیست اگرم هست منم بغلشم . خوب این مهمونی هم به خوبی و خوشی ...
18 شهريور 1390

4 ماهگی

 پسر گلم  ماهگیت مبارک سلام دوست جونیا من امروز 4 ماهمو تموم کردم و وارد 5 ماهگی شدم .اما شانس آوردم که امروز تعطیله وگرنه باید میرفتم مرکز بهداشت و واکسن میزدم .هروقت که نزدیک واکسن زدنم میشه مامان جونیم خیلی ناراحت و استرسی میشه.آخه من خیلی ساکتو مظلومم اما وقتی واکسن میزنم حسابی دردم میادو گریه میکنم تازه مامانم منو همراهی و گریه میکنه.همش خدا خدا میکنه که من زود 6 ماهه بشم و واکسنام تموم بشه.ولی اشکال نداره یه درد کوچولو ارزششو داره چون اونوقت همیشه سالم میمونم. راستی قابل توجه مامانی پریسا خانو دوست جونی خوشگل خودم که به مامانم میگه تنبل:(ما هاردمون سوخته بود و تا یکی دیگ جایگزینش کردیم یکم طول کشید واسه...
10 شهريور 1390

یه روز قشنگ دیگه

سلام دوستای نازنینم امروز صبح که از خواب پاشدیم دیدم هوا خیلی خوبو خنکه مامانمم تصمیم گرفت که بریم بازار تا واسه گل پسرش (یعنی من) لباس خونگی بخره.آخه از لباسام خسته شده .با هم حاضر شدیم رفتیم baby center و ٢ دست لباس خوشگل برداشتیمو رفتیم سمت صندوق حساب کردیم و اومدیم خونه.البته چون آقای فروشنده گفت 3 روز دیگه مدل های جدید میاریم مامانم فقط همین دوتارو برام خرید                              بعدش مامانیم رفت که واسه باباجونیم ناهار درست کنه (آخه باباییم به خاطر تیروئیدش نباید روزه بگیره)...
2 شهريور 1390
1